loading...
$$جزیره تنهایی $$
صادق شریفی بازدید : 5 سه شنبه 17 دی 1392 نظرات (0)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

+ باید بفهمی

 

میدونی...

باید بفهمی وقتی دلت می گیره...

تنهایی!

باید یاد بگیری از هیچ کس توقع نداشته باشی!

باید عادت کنی که با کسی درد دل نکنی!

باید درک کنی که هرکس مشکلات خودشو داره!

باید بفهمی وقتی ناراحتی...

دلتنگی...

یا حوصله نداری...

هیچ کس حوصله تورو نداره!

دیگه باید فهمیده باشی همه رفیق وقتای خوشی اند!!!!!

 

نویسنده : ندا زمانی ;

 

 

 

+ خواب ابدی

 

نامم نداست

درقبرم هستم

خوابیده ام به پهلوی راست

گوش چسمانده ام به خاک

منتظر شنیدن گامهایتان

فاتحه بهانه است رفقا

راستی اینجا هم دوستتان دارم

این شعرو توی وبلاگ محمد یکی از دوستایی که واسم نظر میزاره خوندم
با این تفاوت که اون اسم خودشو به جای ندا نوشته بود
خیلی خوشم اومد
می خوام بگم اینو بنویسن روی سنگ قبرم
میگن هرکس می خواد بمیره قبلش بهش الهام میشه
منم میگم حتی به اطرافینشم الهام میشه
چون آخرین شبی که خوابیده بود و داشتم نگاهش می کردم احساس عجیبی بهش داشتم
حس می کردم این آخرین باره که می بینمش واسه همین فقط نشسته بودم نگاهش می کردم
وقتی که رفت باورم نمیشد نمی دونستم باید گریه کنم یا نه
وقتی که داشتن از سرد خونه میاووردنش بزارن توی اتوبوس تا بریم شهرستان حس کردم قلبمم دارن باهاش میبرن
وقتی داشتن خاکش می کردن همه داشتن نماز میت می خوندن اما من نشسته بودم گریه می کردم و از لای جمعیت بهش نگاه می کردم که چقد آروم خوابیده درست مثل همون شب که دیده بودمش
آخه همیشه آروم بود هیچوقت ندیدم داد بزنه یا با صدای بلند حرف بزنه
اون موقع نفهمیدم دارم چیرو از دست میدم تو عالم بچگی فکر نمی کردم بعدا قراره چقد جای خالیشو حس کنم
اولش خیلی خوب بود احساس ناراحتی نمی کردم آخه اطرافم شلوغ بود همه حواسشون بهم بود نمیزاشتن تنها باشم اما چشمتون روز بد نبینه اولین شبی که برگشتیم خونمون وقتی جای خالیشو دیدم وقتی لحظه مردنش یادم اومد... دنیا روی سرم خراب شد تازه فهمیدم چیشده...
همیشه به جایی که می خوابید... به جایی که افتاد و جون داد نگاه می کردم... به اون لحظه ای که افتاد زمینو می خواست بلند بشه اما نتونست و دوباره افتاد زمین فکر می کنم... هیچوقت صدای افتادنش از گوشم بیرون نمیره... هنوزم گاهی بوش رو احساس می کنم... همیشه خواب می دیدم دوباره زنده شده... می دیدم بهم میگه من نمردم... زندم... یه روز برمی گردم...
وقتی آدمارو می دیدم که خوشحالن و می خندن درونم احساس پوچی می کردم... هنوزم همین طورم... می خندم اما نمیدونم به چی... دلیلی واسه خندیدن ندارم... خیلی وقته که از ته دل نخندیدم... وقتی که بود درسته که زندگیمون سخت بود اما مهم اینه که بود... ولی حالا که نیست انگار همه چیز نیست... دیگه احترام و غرور از خونمون بیرون رفته... آخ که چقدر دلم واسش تنگ شده... همیشه آرزو میکنم و از خدا می خوام من زودتر از مامان جون و باباجون بمیرم تا بتونم قبر کناریشو واسه خودم داشته باشم... وقتی زنده بود وجودشو احساس نکردم چون خیلی زود رفت اما می خوام حداقل وقتی مردم دیگه واسه همیشه کنار هم باشیم... همیشه احساس می کنم اگه جایی غیر از اونجا خاکم کنن در آرامش نخواهم بود آخه از تنهایی خیلی می ترسم اما اونجا نه چون می دونم کنارمه...
این روزا احساس خوبی ندارم... همش نگرانم... حالم خوب نیست... شبا با درد از خواب بیدار میشم شاید واقعا اینم یه جور الهام باشه که خبر میده زیاد وقت ندارم... شاید بالاخره بعد از سال ها آرزوم داره برآورده میشه...کاشکی بشه... چون دیگه طاقتم تموم شده دیگه خسته شدم... احساس یه آدم 100 سالرو دارم که با خودش میگه زیادی زنده موندم... از زنده بودن خسته شدم...

گاهی آنقدر دلم از زندگی سیر می شود که می خواهم تا سقف آسمان پرواز کنم و رویش دراز بکشم...
آرام و آسوده...
مثل ماهی حوضمان که چند روزیست روی آب است...

 

نویسنده : ندا زمانی ;

+ پدرم

 

پدرم تاج سرم بس زود رفتی ز برم

دگرم کیست کشد دست نوازش به سرم

من نبودم مگر آن دخت جگر گوشه تو

پس چرا از غم دوری تو خم شد کمرم

جای این قامت لرزان مگر آغوش تو نیست

پس چرا زیر غم هجر تو خم شد کمرم

سال ها چشم به راهم که مگر باز آئی

تو نخواهی آمد و باز ولی مننتظرم

با نگاه عکس تو پر میکشم در رویا

چون به خود باز رسم می شکند بال و پرم

هرچه گویم ز غمت باز بدان کم گفتم

سال ها سوختم و خشک نشد اشک ترم

هر کجا هستی و گر می شنوی فریادم

من تو را از ته قلبم دوست دارم پدرم

 

این شعرو چند وقت پیش توی وبلاگ کسی دیدم اما اسمشو یادم نمیاد

نوشته بود برای یه دختری گفته که وقتی کوچیک بوده پدرشو از دست داده خوشم اومد گفتم منم بزارم

نویسنده : ندا زمانی ;

 

 

 

+ غریبه

 

دنیای بدی شده آدما همه باهم غریبه شدن

کسی که تا دیروز با همه وجودت دلت دلت می خواست که

پدر و مادرت بودن

همیشه تو دلت به بچشون حسودیت می شد

حالا امروز می بینی که درست مثل یه غریبه باهات حرف میزنه

طوری که انگار اصلا نمی شناستت

انقدر ازت متنفره که اصلا حاضر نیست ببینتت

در این شرایط چه احساسی بهت دست میده؟ هان؟؟؟

به معنای واقعی باید گفت که صدای شکستن قلبتو می تونی بشنوی

واقعا واسه آدم سنگینه

باید بگم منم صدای شکستن قلبمو شنیدم

شاید خنده دار یا بی معنی یا مسخره به نظر بیاد

اما این حرف دور از حقیقت نیست

واقعا صداشو شنیدم

چی میشه که آدما اینطوری میشن؟؟!!!!!!

سعی کردم اگه اشتباه از طرف من بوده درستش کنم

اما همچین برخورد میکنن که انگار بزرگترین دشمنشونم

شاید واقعا اشتباه از طرف من باشه

یا ناراحت شده باشن که گفتم نامرده و حلال نمی کنم و ازین حرفا

اما هرچی باشه حرف دلمو زدم

شاید همه این گرفتاریا که به کارشون افتاده دلیلش همین باشه چون

همه چیزو سپردم به خود خداکه فقط خودش قضاوت کنه حق با کیه

دیگه خسته شدم نمیتونم

کشش ندارم

دلم یه زندگی آروم می خواد

از دعوا می ترسم

می خوام مثل قدیما همه باهم دوست باشن

اگه می دونستم قراره اینطوری بشه هیچوقت هیچوقت سراغش نمی رفتم

می خوام بازم همه باهم شاد و خوشحال باشیم

نه اینطوری هرکس یه طرف

نویسنده : ندا زمانی

+ هوا ابری همراه با یارش بی وفایی!!!!

 


نه هوا سرد نیست

سرمای کلامت، دیوانه ام می کند

بی رحم!

شوق نگاهم را ندیدی؟

تمام من به شوق دیدنت، پر می کشید

ولی...

همان نگاه بی تفاوتت

برای زمین گیر شدنم کافی بود...

 

این پست رو گذاشتم فقط واسه اون کسی که داره خودشو ازم کنار میکشه مدام داره ازم دور و دورتر میشه
هروقت اون روزی که داشتم باهاش تلفنی حرف می زدم یادم میفته
دلم می خواد محکم سرمو بکوبم به جایی تا شاید یکم از درد قلب شکستم کم بشه
اون صدای بی تفاوت و سرد
اون صدایی که پر از نفرت بود
اون صدایی که معلوم بود دیگه دوسم نداره
اون موقع بدترین لحظه زندگیم بود
پس اون همه عشق و علاقه کجا رفت؟!!!!!
اون همه دوست داشتن؟؟؟!!!!!!! یعنی همش دروغ بود؟؟ دوسداشتنه دروغ بود یا این نفرت؟؟؟!!!! کدومو باید باور کنم؟؟!!
می نویسم تا شاید یه روزی بیاد و بخونه
همیشه دوست داشتم اون بابام میشد چون خیلی بهم محبت می کرد خیلی دوسش داشتم هنوزم دارم می خواستم بی تفاوت باشم دیگه هیچ چیز واسم مهم نباشه اما نشد... نمیشه... نمیتونم... من دوسش دارم... چطور می تونم این همه علاقه رو فراموش کنم... درسته که اون ازم بدش میاد... یا شایدم نمیاد نمیدونم ولی هرچی که هست اینطور نشون میده که دیگه واسش اهمیت ندارم... نمیدونم وقتی میگه می خوام همه چیزمو بفروشمو برم میدونه چه حال بدی پیدا می کنم یا نه؟؟!!!! مثل اینکه نقطه ضعفمو میدونه تا ناراحت میشه همینو میگه... ازین جمله متنفرم...
درست احساس یه آدم 200 سالرو دارم که دیگه از زندگی خسته شده
می خواد بمیره ولی تا حالا نشده... بهمون اندازه از زندگی خستم... دیگه تحمل این چیزا رو ندارم .... وقتی خیلی کوچیک بودم یه بار کمرم زیر بار غم نبود عزیزم شکست دیگه تحمل هیچیو ندارم... مثل یه چینی شدم که هزاران بار شکسته و تعمیر شده و دیگه جای سالم نداره دیگه نمی کشم دیگه تحمل این دوریو ناراحتیو قهرو ندارم

نمیدونم چکار کنم ذهنم سنگینه... پره از فکرای جورواجور نمیدونم قصه چیرو بخورم
اما راحشو پیدا کردم  همه چیزو سپردم به خدا منتظرم ببینم چی پیش میاره چون مطمئنم فقط در این صورته که همه چیز به خوبی و اون طور که صلاحه تموم میشه...


نویسنده : ندا زمانی ;

 

 

+ زندگی سخته

 

به هرکس که می نگرم در شکایت است

در حیرتم لذت دنیا به کام کیست؟!!!!

واقعا دنیای عجیبی شده
هرکس یه مشکلی داره که به نظر خودش از مشکلات بقیه بدتره
هرکس یه دردی داره و شاید درد بیشتر مردم پول باشه
صبح تا شب کار میکنیم... تو سرما و گرما دنبال یه قلمه نونیم تا فقط بتونیم شکممونو پر کنیم...
یعنی تمام تلاش ما توی زندگی فقط صرف خوردن میشه
یه زمانی بود البته ما که نبودیم اما بزرگترا میگن که مردم خیلی خوشحال بودن دغدغه خوردن و سیری شکم رو نداشتن واقعا از زندگی لذت می بردن
اما از وقتی که من عقلم رسیده هیچ لذتی توی زندگی نداشتم تمام فکرکون این بوده که از گرسنگی نمیریم
فشارهای جامعه فقط روی قشر ضعیفه وگرنه اون بالا دستیا که نمیفهمن گرسنگی یعنی چی؟!...
شب سر گرسنه زمین گذاشتن یعنی چی؟!!! حتی یه لقمه نون خالی تو خونه نداشتن یعنی چی؟؟!!
وقتی صبح بچت از خواب پا میشه به جای صبحانه یه کف دست بهش نون دادن تا باهاش سر کنه و ظهر بشه که بتونه غذای شاهانشون که چیزی جز یه پیاله کاچی نیست خوردن یعنی چی؟؟!!
بالا دستیا ازین چیزا خبر ندارن چون سفرشون خیلی رنگینه
وقتی هم ازشون سوال میپرسن آیا این تحریم ها و تورم روی جامعه تاثیری داشته یا نه؟ با کلی اعتماد به نفس میگن نه هیچ تاثیری نداشته هیچکس مشکلی نداره
کاش یک روز فقط یک روز خودشونو جای قشر کارگر میزاشتن اون وقت معنی درد رو میفهمیدن
چند وقت تکرار دارا و ندار رو توی تلویزیون پخش کردن
باید فهمید این مشکلات فقط توی فیلما نیست خیلی از آدما اطراف ما هستن که واقعا همینطورین
خیلی وقته که رنگ گوشت رو ندیدن... رنگ میوه رو ندیدن
شاید بچه هاشون اصلا نمیدونن اینا چی هست
بچه ای رو میشناسم واسه اینکه اصلا گوشت ، مرغ یا میوه نخورده اگه یه وقتم مهمونی بره جلوش بزارن میگه من ازینا دوست ندارم...
واقعا جای تاسف داره

+ آوار آرزوها

 

 

بی پناهی یعنی

زیر آوار کسی بمانی

 که قرار بود

تکیه گاهت باشد...

 میدونی معنی این جمله یعنی چی؟؟!!!
یعنی به معنای واقعی بی کس  بودن
میدونی عمق فاجعه کجا معلوم میشه؟
همون جا که اون تکیه گاه عزیزترین کس توی زندگیت باشه نه یکی مثل این عاشقای تو خالی امروزی
عزیزترین آدم توی زندگی یعنی کسی که وجودشو نمیشه نادیده گرفت
اگه نباشه خانواده بهم میریزه
یکی مثل پدربزرگ که مثل آهن ربا همه رو پیش خودش جمع میکنه
حالا اگه یه روزی این آدم چشم دیدنتو نداشته باشه چی میشه؟؟!! چکار میکنی؟؟!!
واقعا که حسه بدیه... اصلا نمی تونم بیان کنم...
وقتی ببینی حتی بهت نگاه هم نمیکنه
اصلا نمی تونم این مسئله رو درک کنم
کسی که بهش نارو زده شده... کسی آرزوهاش نقش بر آب شده... کسی که مدام بهش دروغ گفته شده... کسی که روی این دروغا و وعده وعیدا کاخ آرزوهاشو بنا کرده... و همه ی این آرزوها در یک لحظه فقط با یک جمله شکسته شده... اینا همه واسه من اتفاق افتاده نه اون... اون فقط اونجا داره زندگیشو میکنه بدون اینکه اصلا به فکرش برسه یه آدمی اینجا هست که شاید برای ادامه زندگیش و سروسامان دادن به زندگیش به کمک احتیاج داره... اما به راحتی همه ی اینارو زیر پا میزاره... اصلا مثل اینکه همچین آدمی وجود نداره... چرا یه ستون خانواده باید بین پایه هاش فرق بزاره... چرا نمی  خواد بفهمه حتی اگه یه پایه هم خراب بشه یا در حال شکسته شدن باشه کم کم به ستون هم فشار وارد میشه و از بین میره... فقط به یکی اهمیت دادنو بقیه رو ول کردن کاره درستی نیست...
خیلی دلگیرم نمی خوام به این چیزا فکر کنم اما نمیشه... اصلا نمی تونم فراموش کنم... حتی اگه یه پایه از پایه های اون ستون کم بشه هم ستون وهم بقیه پایه ها از بین میرن... و در آینده اونا هم نبود یک نفرو احساس میکنن اما شاید اون موقع خیلی دیر شده باشه...
ما همه مرده پرستیم تا وقتی زنده ایم کسی یادی ازمون نمیکنه اما به محض اینکه مردیم همه واسمون گریه و زاری میکنن و ازمون تعریف میکنن اما چه فایده مهم اینه که تا وقتی زنده ایم باید پیشمون باشن و بهشون احتیاج داریم وقتی که مردیم گرستنشان کدامین دردمان را درمان خواهد کرد

 

 

+ سخته

 

سخت می گذرد این روزها
که قرار است از تو که آرام جانمی
برای دلم یک رهگذر معمولی بسازم...

چقدر سخته تکیه گاه و ستون خانواده نباشه و در نبودش هرکسی به خودش اجازه بده برای خراب شدن هرچه سریعتر یه لگدی بزنه...
امشب برای اولین بار فهمیدم وقتی حضرت رقیه رو زدن و گوشوارشو از گوشش کندن چه احساسی داشته... فهمیدم چقدر ناراحت بوده ازین که دیده در نبود پدرش چه بلاها داره سرشون میاد... چون باباش نیست ازشون حفاظت کنه... وقتی دارن بهشون دست درازی میکنن باباش نیست تا بیاد کمکشون کنه... واقعا بی پدری درد بدیه... بی کسی بد دردیه... یتیم بودن که دیگه از همه بدتره... خدا قسمت هیچ کس نکنه... چون در اون صورت همه به خودشون اجازه میدن هرکاری دلشون خواست انجام بدن و خیالشونم راحته هیچ کس نیست جلوشونو بگیره... اما بیچاره اون بچه یتیم هیچ کس از دلش خبر نداره... نمیدونن چه زجری میکشه... مدام آرزو میکنه کاش پدرش اون رو هم با خودش میبرد...

پس یادمون باشه خیلی هواشونو داشته باشیم چون اونا بدون باباشون خیلی تنهان...

+ دل غمگین

 

آه ای دل غمگین که به این روز فکندت؟

فریاد که از یاد برفت آن همه پندت

ای مرغک سرگشته کدامین هوس باز

بی بال و پرت دید و چنین بست به ببندت

آه ای دل دیوانه هزار بار نگفتم

با سنگدلان یار مشو می شکنندت

.
.
.

دمش گرم ...!!؟
باران را می گویم؟!
به شانه ام زد وگفت:
خسته شدی...!
امروز تو استراحت کن
من می بارم....

 

بزرگترین مشکل ما ادما اینه که همدیگرو درک نمی کنیم اگه این مشکل نبود دیگه هیچ دل شکسته ای وجودنداشت ...

 

 

+ کتاب صوتی

 

سلام به همه دوستان ممنون از نظرای قشنگتون که تنهام نمیزاره خواستم بگم یه دوستی با اسم s واسم نظر میزاره ازش میخوام اسم کاملشو بگه حدث میزنم کی باشه اما می خوام مطمئن بشم چون آخرین نظری که واسم گذاشته بود اگه از زبون اون کسی که من فکر میکنم باشه قلبمو میشکنه.
آرام بگیر دل تنگ نشو برایش... مگر نشنیدی جمله آخرش را... چیزی بینمان نبود
این جمله خیلی واسم سنگینه می خوام بدونم کی گفته امیدوارم اونی که فکر میکنم نباشه...

استادمون یه پروژه داده بود که باید با صدای خودمون داستان می گفتیم و ضبط می کردم به نظر کار خیلی خوبیه چون این روزا قیمت کتاب خیلی گرونه هرکسی نمیتونه بخره و یا حوصله یا وقت خوندنشو نداره با این روش همه میتونن کتابایی رو که دوست دارن به راحتی بشنون مثلا وقتی توی ماشین نشسته به جای آهنگ میتونه این فایل صوتی رو گوش بده که با یک کتاب آشنا بشه... و یا اکثر وبلاگها دانلود آهنگ گذاشتن به جای این کار میشه دانلود کتاب صوتی گذاشت که فرهنگ کتاب خونی بالا بره...

اگه همه این کارو انجام بدن و توی وبلاگاشون ازین کتابای صوتی بزارن کم کم یه کتابخونه صوتی درست میشه... من برای امتحان یه فایل گذاشتم از داستان آیا رویا بود؟ اثر گی دو موپاسان... امیدوارم خوشتون بیاد و جاهای دیگه هم ازین کارا ببینم
حتما نظرتون رو بگید اگه خوشتون اومد بازم میزارم
فقط مدیونید اگه مسخره کنید................

تنها برای همیشه

 

بدترین درد اینه که
مخاطب های گوشیتو چک کنی و بخوای با یکی درد و دل کنی ولی
هیچکس رو پیدا نکنی...

کسی که با رفتنش خوشبختی رو ازت می گیره
چه جوری میتونه بهت بگه
روزی هزار بار برات آرزوی خوشبختی می کنم!!!!!

دلم خیلی تنگه
کاش میشد تمام احساسات رو از توی دلم پاک می کردم
هرشب خوابشونو می بینم
صبح که بیدار می شم به جای اینکه سرحال باشم و خوشحال وقتی یاد خوابم میوفتم که توی خواب مثل قدیما همه دور هم جمع بودیم دلم میگیره نمیدونم چرا اینطوری شد... چیشد که اینطوری شد؟؟!!!!....
دلم برای همه تنگ شده
تحمل این همه دوری رو ندارم

درسته که اونا از من بدشون میاد ولی من همیشه به فکرشونم

کاش بشه دوباره همه دور هم جمع بشن....

گاهی احترامها و حرمتها شکسته میشه که دیگه برای برگشت نمیزاره!!!!

 

 

 

+ حرف دل

 

دنیای امروز ما طوری شده که همه چیز بر پایه ی پول می چرخه اگه کسی پول نداشته باشه دیگه توی جامعه و پیش دیگران ارزشی نداره... هیچوقت یادم نمیره اون بچه ای رو که به عموش التماس می کرد که بیاد خونشون اما چون تازه ازدواج کرده بود روش نمیشد زنشو بیاره خونه برادرش که چیزی نداره و وضع مالیش خوب نیست و توی یه زیرزمین نمور زندگی میکنه...

همون خانواده در آینده در نبود پدر اون بچه مدام می گفتن ما آرزوی خوشبختیتو داریم و ازین جور حرفا.... اما دریغ از یه ذره عمل.... وقتی پای عمل رسید خودشونو کشیدن کنار طوری که انگار نه انگار همچین کسی رو می شناسن... چرا؟!!! فقط به این دلیل که اون بچه برای ادامه زندگیش به پول احتیاج داشت از خانوادش که تنها پشتوانه زندگیش بودن درخواست کمک کرد که تغییر عجیبی اتفاق افتاد صدای همه در اومد حتی کوچکترین فرد خانواده که نباید به اون کمک کنی... اگه  چیزی به اون بدی باید به ماهم بدی... همشون خودشونو با یه بچه یتیم مقایسه می کردن که جز اونا هیچ کس رو نداره... و خودشم به تنهایی نمی تونه کاری انجام بده... اما به هیچکدوم از اینا اهمیت ندادن... فقط به فکر خودشون بودن...

اون بالاخره هرطور که بود ازدواج کرد اما بیشتر از قبل ازش فاصله گرفتن... یه روز داشت با عموش صحبت می کرد که صداش خیلی سرد بود درست مثل اینکه یه مزاحم تلفنی زنگ زده و تو حوصله جواب دادن بهشو نداری... و اون خیلی دلش شکست... هیچوقت اون تن صدا از ذهنش بیرون نمی رفت... یه روز دیگه ام پدربزرگش اومد خونشون که همش به اصرار پسر عمش بوده که می خواسته خونه دختر عموشو ببینه ... پدر بزرگو زن عموش نمی خواستن بیان تو پشت در وایساده بودن که چون پسر عمش اومد تو کتشو درآورد نشست مجبور شدن بیان تو چند دقیقه بشینن... خیلی سرد بودن خیلی... اون خیلی گریه کرد... خیلی ناراحت شد... همون شب باباش اومد به خواب مادرش و گفت بچمون چرا انقد ناراحته چرا انقد گریه میکنه من دارم عذاب میکشم نذار ناراحت بشه... وقتی اینو فهمید سعی کرد ناراحت نشه همه وقتشو گذاشت به درد دل کردن با خدا... خدا رو واسته کرد که خودش قضاوت کنه و اگه حقی داره خودش ازشون بگیره...

الان خانوادش هیچ رابطه ای باهاش ندارن... همش میگن شما کاری نکردید جلو نیومدید اما رفتار خودشونو یادشون نیست که چقدر سرد بود... اگه وقتی بهشون زنگ زده بودن یکم بهتر رفتار می کردن شاید درست میشد...

دلی که شکست دیگه درست نمیشه اما خوب بهتر از دوریه...

حرفهای دلم را هرگز کسی نمی فهمد

فقط روزی مورچه ها خواهند فهمید!

روزی که در زیر خاک

گلویم را به تاراج می برند....

گریه برای تولد

 

همه آدما زندگیشونو با گریه شروع میکنن شاید می دونن چقدر مشکلات و غصه سر راهشونه... شایدم اگه بفهمن اینجا چه جور جاییه فوری برگردن...
پدر و مادرا فقط واسه بقای نسل و گاهی هم حرف مردم یه بچه رو به این دنیا میارن بدون اینه به فکر آیندش باشن... بعد هم که به دنیا اومد میزارن در امان خدا که بزرگ بشه...
بعدها وقتی اون بچه به سمت درد و غصه و مشکلات میره تازه میفهمه فردی زخمی و از پا افتادس اون موقع روزی هزار بار آرزوی مرگ میکنه ولی حیف که دیگه خیلی دیر شده الان تبعید شده که توی این دنیا زندگی کنه...
در ادامه هرکس می  خواد واسه کمک دستشو بگیره ازش تقاضایی داره و آخرش چند برابرشو پس میگیره..
به سختی میتونه آدم خوبی پیدا کنه که بهش اعتماد کنه... به سختی به زندگی ادامه میده تا پیر بشه و اجلش برسه... اما آیا هنوز هم مثل روزی که به دنیا اومده پاکه؟؟!! دیگه معلوم نیست در راه زندگی چه کارا کرده که فقط بتونه زنده بمونه... آیا هنوز هم خودشو  از ذره های خاک میدونه؟؟؟!!!!
آخر هم می فهمه توی دنیای پر درد و خشونته و گریه های اولیه زندگیش فقط واسه شیر نبوده بلکه به خاطر ورود به این زمونه بوده...
با وجود این شرایط انصافه یه آدم جدید رو برای تحمل سختی به این دنیا بیاریم؟؟؟؟؟...

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1
  • کل نظرات : 1
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 2
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 3
  • بازدید سال : 6
  • بازدید کلی : 484